جدول جو
جدول جو

معنی زبون گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

زبون گشتن
(نَ / نِ گِرِ تَ)
گرفتار شدن. اسیر شدن. پای بند گردیدن:
گر این سان بیک بلده گشتی زبون
که در پیش تخت تو ریزند خون.
(گرشاسب نامه ص 154).
آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت.
عطار.
، لاغر و نزار شدن. خسته و فرسوده گشتن:
چو می تان بشادی شود رهنمون
بخسبید تا تن نگردد زبون.
فردوسی.
، مقهور شدن. مغلوب گشتن. خوار گردیدن:
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین.
(گرشاسب نامه ص 328).
نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون
زن که خائن بود بر شوهر بمعنی شوهر است.
جامی.
، خوار شدن. ذلیل گردیدن:
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یک تن سوی ما گرایدبخون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِ سَ شُ دَ)
فزون آمدن. فزونی یافتن. زیاد شدن. بیشتر شدن:
گر آتش است چون که در این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
خوار شمردن. بخواری با کسی رفتار کردن. اهمیت ندادن. احترام نکردن: آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر، به آن کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). یاقوت ملک چون این سخن بشنید گفت او مرا زبون گرفته است. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
- زبون نگرفتن، خرد نشمردن. خرد نگرفتن. تحقیر نکردن چیزی را. بی توجهی نکردن. رعایت کردن: یا واگذارم چیزی را از آنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام از عهد و میثاق الهی به آن طریق که بازگردم از راهی که به آن راه میرود و کسی که زبون نمی گیرد امانت را... ایمان نیاورده ام به قرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
، مقهور ساختن. تحت تسلط و غلبۀ خود درآوردن. رگ خواب دیگری را بدست گرفتن. سوار کسی شدن: اماشرط سالاری بتمامی بجای آوری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). یک چند میدان خالی یافتند و دست به رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کسی که ملجاء و مقر برای او نبوده است، یکی از دو پادشاه مدیان که جدعون او را بقتل رسانید (سفر داوران 8:5-21، کتاب مزامیر 83:11). (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ اَ تَ)
از چیزی، عاجز شدن و ناتوان گشتن از آن چیز:
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج.
اوحدی.
- زبون شدن بدست چیزی یا کسی، مغلوب شدن. زمین خوردن پیش او:
دویست وپنجه وسه سال کرد عمر چو هود
بدست مرگ زبون شد در این سرای دودر.
ناصرخسرو.
، تسلیم گشتن. خود را تسلیم کردن و در اختیار دیگری قرار دادن:
وگر بر تو بر، دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون.
فردوسی.
چارۀ کرباس چه بود جان من
جز زبون رای آن غالب شدن.
مولوی.
رجوع به ’زبون’ و ’زبونی’ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبون شدن
تصویر زبون شدن
عاجر شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار